جمعه بعدازظهر کلود تصمیمش را گرفته بود.
رالف کارپنتر یکشنبه حوالی ساعت ۱۵ به خانه لولا میرود. ساعت ۱۶ از آنجا خارج میشود، قطعا، چون به گفته لولا ساعت ۳۰/۱۶ باید سوار ترن شود.
کلود ساعت ۱۰/۱۶ به خانه لولا میرود، او را با مجسمه کوچک گربه-یا با هر چیز دیگری که دم دست باشد. میکشد
نام گروه: داستان تعداد بازدید: 1362
و آپارتمان را ترک میکند. کلفت ساعت ۱۷ وارد میشود و جسد را کشف میکند. رالف اثر انگشتش را همه جا گذاشته است. روی لیوانها، فنجانها، بطریهاو فندک لولا. آدمی نیست که گوشهای بنشیند، حتما باید همه چیزها را دستمالی کند. کلود فقط باید مجسمه را پاک کند. درست کاری که احمقی مثل رالف انجام میدهد: پاک کردن اسلحه جنایت با گذاشتن اثر انگشت در تمامی آپارتمان.
گریپی که لولا شب پنجشنبه در تئاتر از آن شکایت داشت و به کلود گفته بود روز بعد باز بدتر شده بود و او تاءکید کرده بود که تمام تعطیلات پایان هفته را در رختخواب میگذراند، بیآنکه بخواهد کسی را ببیند، البته به جز رالف که قرار بود یکشنبه ساعت ۱۵ سری به او بزند.
مثل یکی از این کشف شهودهای ناگهانی، که پس از ساعتها اندیشه درباره نقشهای دشوار به سراغش میآمد، کلود ناگهان متوجه شده بود که رالف کارپنتر مظنون ایدهآلی است برای جنایتی که او قصد انجامش را دارد. حتی دلیلی هم برای این جنایت داشت چون لولا پارسونز میخواست کمک خرجش را قطع کند. چرا؟ چون لولا تصمیم گرفته بود با شوهرش کلود آشتی کند و کلود موفق شده بود به او به قبولاند که وقتش رسیده است که رالف کارپنتر
بداند که باید مستقل باشد و به کسی تکیه نکند. دو سال تمام کلود کوشیده بود تا لولا را سر عقل بیاورد و مانع شود تا او ماهی سیصد، چهارصد دلار به رالف بدهد تا او بتواند به کارش به عنوان بازیگر ادامه دهد. همه دوستانش این را میدانستند و رالف را مسئول اصلی جدایی این زن و شوهر میشناختند. البته همه خیال میکردند که کلود حسادت میکند، اما مساءله حقیقت نداشت. چرا کلود باید (به تصویر صفحه مراجعه شود) به جوانک ابلهی که سه سال است نمیتواند خود را در بازیگری تثبیت کند حسادت بورزد؟ در حالی که خود کلود مریول در نوزده سالگی در فیلادلفی نقش هاملت را چنان بازی کرده بود که همه ناقلان نیویورک از او تعریف کرده بودند، و این که رالف ممکن است با لولا روابطی داشته باشد کاملا مسخره بود. لولا بیست سال از رالف بزرگتر بود و نسبت به او احساس مادری داشت.
بعدازظهر جمعه کلود گوشی تلفن را برداشت و به ماک این زنگ زد. لیز و ادمکلین دوستان قدیمی کلود وهمسرش، در نزدیکی خانه لولا زندگی میکردند.
لیز گفت: “کلود! کجا پنهان شدهای؟ ”
-اوه، این اواخر خیلی لولا را دیدهام.
-خیلی خوشحالم که این را میشنوم، و تعجب نمیکنم اگر بار دیگر با هم زندگی کنید. اد مطمئن است که آشتی میکنید.
کلود با لحن شادی گفت: “خوب، غیر ممکن نیست. یکشنبه بعدازظهر میتوانم سری به شما بزنم. . . مثلا حوالی ساعت ۱۵؟ ”
-از خانه جنب نمیخوریم. اد حوالی ظهر از خواب بلند میشود. چون من هم الان بیکار هستم در خانه میمانم. خوشحال میشویم که ترا ببینیم کلود.
-اد چطور است؟ هنوز روی نمایش “سوت” عرق میریزد؟
-عرق میریزد؟ منظورت چیست؟ ما خرج تحصیل تدی را با پولی که اد از همین سوت به دست میآورد تأمین کردهایم.
پس از گذاشتن گوشی کلود خود را سرزنش کرد که چرا چنین حرفی زده است. هر چه باشد اد در این نمایش نقش اصلی را بر عهده دارد و حتما خیال میکنند که از حسادت چنین حرفی زده است. به یاد گفته لولا در تئاتر افتاد، شب پنجشنبه بازیگر پنجاه سالهای با موهای خاکستری در نمایش بازی میکرد. کلود از کارش خوشش نیامده بود و این را به لولا گفته بود. لولا با لحنی تمسخرآمیز، که باعث میشد تا کلود گاه بخواهد خفهاش کند، پاسخ داده بود: “همیشه همینطور است، وقتی که با تو به تئاتر میروم. همین که هنرپیشهای نقشی را بازی میکند که تو خیال میکنی به درد تو میخورد، از هنرپیشه متنفر میشوی و از نمایش هم بدت میآید. ”
کلود اعتراض کرد: “هرگز نگفتم که از نمایش بدم آمده است. ”
اما لولا نخواست بشنود. و گفتهاش تأثیر گذاشت. کلود میدانست که گفتهاش کاملا بیپایه هم نیست. بدخلق بود چون کاری پیدا نمیکرد. از وقتی که میلنگید، از چهار سال پیش در اثر تصادف اتومبیل، شانس از او برگشته بود.
البته به او گفته بودند که لنگ زدنش حضورش را روی صحنه نمایانتر میسازد. . . و او شرافتمندانه نمیتوانست همه بدبیاریهای حرفهاش را تنها به گردن لنگ زدن بیندازد. اما گرفتاریش از همان تصادف شروع شده بود. و قهر کردنش با لولا هم از همان زمان شروع شده بود. از اینکه نمیتوانست کار پیدا کند عصبی بود و لولا هم درکش نمیکرد. زنی که در تمام عمر هیچ وقت گرفتاری مالی را حس نکرده بود چطور میتوانست درکش کند؟ لولا پارسونز مو طلایی از بیست سالگی تا سی و نه سالگی روی صحنه درخشیده بود وقتی دیده بود که دارد زیباییش را از دست میدهد با صحنه خداحافظی کرده بود و با سود پولهایش زندگی میکرد. کم شدن پیشنهاد کار به خاطر از دست دادن زیبایی، که محصول زمان است، چیزی بود که لولا هرگز گرفتارش نشده بود. سرانجام دو سال پیش به کلود گفت که آنقدر تلخ شده است که بهتر است دیگر روی صحنه نرود و آنقدر بدخلق است که کسی نمیتواند با او زندگی کند. کلود هم آپارتمانش را در ویلیج ترک کرد و در استودیویی در وستساید زندگی میکرد. در این دو سال گذشته زندگی رو به راهی نداشت. لولا گاه گاه پیشنهاد میکرد پولی به او بدهد اما غرورش اجازه نمیداد که این پیشنهادها را بپذیرد-به جز یکی دو بار، البته-در تمام این مدت فقط دو نقش کوچک به او پیشنهاد شده بود و از سر ناچاری تمام جواهراتش را گرو گذاشته بود. همیشه به او قول کار میدادند اما از کار خبری نبود. و او بالاخره متوجه شده بود که نمیشود به کسی اعتماد کرد.
چند ماه پیش کلود به خود گفته بود که این زندگی نیمه فقیرانه دیگر قابل ادامه نیست به خصوص که رالف کاپنتر هم با بیشرمی مرتب از لولا پول میگیرد. از لولا خواسته بود تا با هم زندگی کنند و او نپذیرفته بود.
-میتوانیم دوست باشیم و گاه گاه همدیگر را ببینیم؟
-البته کلود، این تو هستی که همیشه میخواهی همه پلها را خراب کنی.
دوباره شروع کرد به دیدن لولا رفتن، هفتهای یک بار، بیشتر برای اینکه ببینید چطور زندگی میکند. چون تصمیم گرفته بود او را بکشد، البته بعد از کشیدن نقشهای مطمئن.
سالها پیش لولا وصیت کرده بود و همه دارائیش را به او بخشیده بود. حتما هم تغییرش نداده بود؛ حوصله چنین کارهایی را نداشت. کلود فراموش نکرده بود که با چه زحمتی، پنج یا شش سال پیش او را به این کار راضی کرده بود.
این جور کاغذبازیها عمیقا لولا را بیحوصله میکرد. از این گذشته مدتی پیش از جدایی با لحنی نیشدار از لولا پرسیده بود آیا خیال ندارد وصیتنامهاش را تغییر بدهد و او با بیاعتنایی پاسخ داده بود: “البته که نه. هیچ حاضر نیستم برای این مسخرهبازیها وقت بگذارم. ”
کلود دریافته بود که او هنوز با دوستان قدیمی معاشرت میکند و کسی هم در اطرافش نقش عاشق سینهچاک را بازی نمیکند. لولا همیشه زندگی شبانه داشت و از دوستانش پس از نیمه شب، بعد از تمام نمایش، پذیرایی میکرد. زنی فرانسوی، کولت، را هم استخدام کرده بود. او هر روز به استثنای دوشنبه، از ساعت ۱۷ به خانهاش میآمد. کلود لا اقل به یک چیز اطمینان داشت: اولا هرگز درباره زندگی خصوصیاش با دوستانش حرف نمیزد. در نتیجه وقتی به مکلینها، به جویی گیلمور-که شنبه به او زنگ زده بود- و دو سه نفر دیگر گفته بود که او و لولا خیال دارند زندگی مشترک خود را شروع کنند همه حرفش را باور کرده بودند.
کلود شنبه بعدازظهر به جویس گیلمور زنگ زده بود و از او پرسیده بود آیا میتواند یکشنبه حوالی ساعت ۳۰/۱۶ به دیدنش برود، چون در همان نزدیکیهاست؟ همانطور که کلود پیشبینی میکرد او با خوشحالی پذیرفته بود. جویی بیست و دو ساله بود، دلش میخواست هنرپیشه بشود و خانوادهاش هم خوشبختانه ماهیانه کمک خرجی به او میدادند. وقتی بچه بود درباره لولا پارسونز و کلود مریوال چیزهایی شنیده بود. اینکه میتوانست آنها را ببیند و آنها را به نام کوچک بخواند خیلی خوشحال بود. حال کلود دو وعده ملاقاتی را که احتیاج داشت به دست آورده بود. یکی قبل و دیگری بعد از قتل.
یکشنبه کلود کمی پیش از ساعت ۱۵ به خانه مکلین رفت، درست موقعی که رالف قرار بود زنگ در خانه لولا را بزند. مکلینها به او کافه گلاسه و بیسکویت تعارف کردند، چون میدانستند کلود از این بیسکویتها خوشش میآید. اد گفت: “شنیدم تو و لولا خیال دارید گذشته را فراموش کنید، درست است؟ ”
کلود لبخند زد و دماغش را با انگشت سبابه مالید، کاری که روی صحنه یاد گرفته بود و هر وقت که میخواست نقش آدمهای خجالتی یا مردد را بازی کند انجام میداد.
-همانطور که به لیز هم گفتم، غیر ممکن نیست. یعنی تقریبا قطعی است.
اد به گرمی گفت: “خیلی خوشحالم کلود، حیف شد که امروز نتوانست همراهت بیاید! ”
کلود گفت: “به خاطر گریپ بستری است. از این گذشته بعدازظهر امروز رالف کارپنتر قرار است به سراغش برود. فکر کنم لولا خیال دارد این بار جدی با او حرف بزند. ”
-آه راستی، همان جوانک مورد حمایتش؟ این روزها چه کار میکند؟
-ظاهرا کار مهمی نمیکند.
بعد با شکایت افزود: “خیال دارد به ماساچوست برود، ظاهرا آنجا به او پیشنهاد کار دادهاند. فکر میکنم توانسته باشم به لولا بقبولانم که روی اسب بدی شرطبندی میکند. امروز لولا باید به او بگوید که دیگر حاضر نیست کمکی مالی به او بکند. امیدوارم از این خبر زیاد ناراحت نشود. ”
لیز پرسید: “یعنی واقعا به او کمک مالی میکرد؟ ”
-اوه، ماهی سیصد چهارصد دلاری به او میدهد. البته من مخالف نیستم که آدم به هنرپیشههای جوان مستعد محتاج کمک کند. اما این یکی واقعا . . . اصلا خیال ندارد دنبال کار بگردد. من به لولا گفتم که اگر میخواهد من به آن خانه برگردم باید جلوی این جور کارها گرفته شود.
کمی قبل از ساعت ۱۶ کلود برخاست که برود. مکلینها اصرار کردند که کمی بیشتر بماند.
-نه، به جویس گیلمور قول دادم که سری به او بزنم. از این گذشته باید به خیابان هشتم هم بروم تا توتون مورد علاقهام را بخرم.
کلود از دو طبقه پایین رفت و خود را در خیابان چارلز استریت یافت. ساعت ۱۶ و سه دقیقه بود. آپارتمان لولا در چند صد متری قرار داشت و آپارتمان جویی چهار بلوک آن طرفتر-کلود با گامهای شمرده به جانب گروواستریت رفت، نمیخواستم با رالف، اگر او دنبال تاکسی میگشت، رو به رو شود. به خیابان بلیگر پیچید، در چند متری چهار راه گروواستریت ناگهان رالف را دید که با حالتی شتابزده در پیادهروی مقابل به طرف خیابان هفتم میرفت. سرش پائین بود و کتی نازک روی شانهاش انداخته بود. دیر کرده بود. کلود امیدوار بود که ترنش را از دست ندهد، وگرنه ممکن بود بار دیگر به خانه لولا باز گردد.
کلود به محض رسیدن دگمه زنگ را فشرد. لولا در را باز کرد و او وارد راه پله شد. لولا در طبقه آخر زندگی میکرد. پرسید: “رالف؟ چیزی فراموش کردی؟ ”
-نه، منم، ناراحت نمیشوی اگر یک لحظه بیایم پیشت؟
لولا که روی نردهها خم شده بود، گفت: “کلود؟ به چه عجب! یکشنبه خوبی است! ”
لولا عادت داشت در زمان زندگی مشترک، یکشنبهها موقع صرف صبحانه، با این جمله با او روبهرو شود.
کلود پاسخ داد: “یکشنبه گرمی است. ”
وقتی به پاگرد رسید لولا را از سر تا پا ورانداز کرد. لولا ربدوشامبر تافته صورتی رنگی بر تن داشت. دو دستبند نقرهای که او برای تولد به لولا داده بود در دستش دیده میشد. موهای طلائیش دور صورتش ریخته بودند و چشمان آبی عمیقش میدرخشیدند.
گفت: “رالف همین الان رفت. ما روی تراس بودیم تا کمی هوا بخوریم.
میخواهیم برویم همان جا؟ بیرنو به هر حال خنکتر است. ”
-برای من فرقی ندارد.
اما ناگهان به یاد آورد که تراس کوچک از نگاهها به دور است و لولا اغلب آنجا حمام آفتاب میگیرد. بعد نگاهی به مجسمه مرمرین گربهای که روی شومینه بود انداخت. بعد تراس را دید. روی میز کوچکی یک بطری دوبونه، سودا، دو لیوان، یک ظرف یخ و فندک نقرهای لولا قرار داشت. رالف بدون شک به آن دست زده بود.
لولا پرسید: “چی شده؟ مثل چوب خشک ایستادهای. اتفاقی افتاده؟ ”
کلود ناگهان به جانب تراس به راه افتاد و گفت: “نه. ”
چوب بازی کروکت را دیده بود که از مجسمه گربه بسیار مناسبتر به نظر میرسید. معلوم میشد که دعوا در تراس شروع شده است. چوب را با بیدقتی برداشت. لولا هنوز توی سالن بود. به او نزدیک شد. دسته چوب را در دست راست داشت و با دست چپ انتهای چوب را گرفته بود. پرسید: “حال رالف چطور است؟ ”
لولا آهی کشید و گفت: “خوب است. به کار تابستانیش خیلی امید بسته است و. . . ”
کلود چوب را بالای صورت ناگهان وحشتزده لولا گرفت و آن را بین دو چشمانش فرود آورد. وقتی که لولا داشت میافتاد ضربه دیگری به فرق سرش زد. از پیشانی هنرپیشه خون بیرون زد. کلود با دقت چوب را پاک کرد و آن را روی تراس گذاشت. سپس نبض لولا را گرفت. نشانی از حیات نداشت.
احساس سرگیجه کرد و به خود گفت اگر لازم هم باشد دیگر نمیتواند باز ضربه دیگری بزند. به اطرافش نگریست. چنان هیجان داشت که قادر نبود چیزی را تشخیص دهد. همان درهم برهمی آشنای همیشگی که در آن چیزی غیر عادی مشاهده نمیشد، چون زن خدمتکار قرار بود بعد بیاید، برای مرتب کردن. با دستمال پیشانیش را پاک کرد.
مطمئن شد کسی در پلگان نیست و پائین رفت. حتی دستگیره در ورودی را هم پاک کرد و دگمه زنگ در را.
کتش را درآورد و با شتاب به طرف خانه جویس گلیمور به راه افتاد، چون ساعت شانزده و شانزده دقیقه بود. میکوشید تا قبل از رسیدن به خانه زن جوان آرامشش را باز یابد.
جویس با علاقه از او استقبال کرد.
-کلود! چقدر خوشحالم که ترا میبینم! خبر بزرگی برایت دارم قرار است در کنبونکپرورت کاری به من بدهند. به شرطی که دختری که الان آن نقش را اجرا میکند عروسی کند، چون قرار است ازدواج کند. نظرت چیست؟
کلود به او تبریک گفت و اظهار کرد: “نظر تو درباره ما چیست؟ این که من و لولا قرار است زندگی مشترکمان را از سر بگیریم؟ واقعا چه نظری داری؟ ”
-خوشحالم، خیلی خوشحالم! دیگر میخواهی چه بگویم. امیدوارم خوشبخت بشوید، هر دوی شما.
-متشکرم.
میدانست که جویس لولا را میپرستد. لولا خیلی به این زن جوان کمک کرده بود. با او تمرین میکرد و به او یاد میداد چطور از صدایش استفاده کند.
جویس هم به او کافه گلاسه داد. کلود نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت تقریبا ۱۷ بود.
کولت، خادمه لولا دیگر باید از راه برسد. کمی دیگر در خانه جویس ماند، زن جوان برایش از برنامههای پائیزش حرف میزد. بعد خداحافظی کرد. به توتون فروشی خیابان هشتم سری زد و توتونی را که با مکلینها حرفش را زده بود خرید. سپس به آپارتمانش برگشت. منتظر بود تلفن فوری زنگ بزند. اما ساعت از ۸ گذشت و تلفن زنگ نزد.
تلفن تمام شب خاموش بود.
به خود گفت خبر باید در تایمز فردا باشد. کولت یا پلیس لابد فکر کرده بودند که او چندان هم با مقتول نزدیک نیست که بخواهند فوری به او خبر بدهند.
شاید هم پلیس در جستجوی رالف کارپنتر باشد؟
نامش حتما در دفتر ملاقاتهای لولا یادداشت شده است.
اما در تایمز صبح دوشنبه چیزی نوشته نشده بود. کلود سر در نمیآورد.
باور کردنی نبود که پلیس قتل هنرپیشه سرشناسی چون لولا پارسونز را بخواهد مخفی نگاه دارد. نکند کولت دیروز به خانه لولا نرفته باشد؟ اما او یکشنبهها هم کار میکرد. دوشنبهها تعطیلی داشت، کلود این را خوب به خاطر داشت.
همچنین به خاطر این که نام خانوادگی کولت، دوشوت است، یا دوشسن و در وستساید زندگی میکند. با گشتن در دفتر تلفن ژان دوشسن نامی را در آن محله پیدا کرد، مادرش، یا شاید خواهرش. تلفنش را گرفت. درست حدس زده بود، زنی با لهجه فرانسوی پایخ داد و لبه گوشی را به کولت سپرد.
-سلام کولت، من کلود مریوال. میدانم که امروز تعطیلی داری اما میخواستم خواهش کنم اگر ممکن است سری به خانم لولا بزنی. حالش خوب نیست، به خاطر این گریپ. راستش را بخواهی کمی هم نگرانم چون تلفنش جواب نمیدهد، او نباید بیرون برود، با این حالی که دارد.
-آه آقا، متأسفم. من صبح یکشنبه به خانم خبر داده بودم که نمیتوانم بروم.
من هم باید همان ویروس را گرفته باشم. امروز حالم باز بدتر است. گریپ لعنتی. فردا سهشنبه میروم پیشش، قول میدهم. امروز امکان ندارد. دکتر قرار است بعدازظهر بیاید. (مکث کرد تا دماغش را بگیرد) چون نتوانستم
بروم پیشش شاید رفته باشد خانه یکی از دوستانش؟ دختر عمویش شاید؟
کلود گفت: “شاید حق با تو باشد. به دختر عمویش زنگ میزنم. اما فردا میروی سراغش، مگر نه؟ ”
-آه، بله آقا!
کلود گوشی را گذاشت، عصبانی. تا فردا هم باید صبر کند. هرچه باشد اثر انگشتها تا فردا از بین نخواهد رفت.
ناگهان به یاد آورد که جویس گلیمور به او گفته است که برای درس بیان روز سهشنبه باید به خانه لولا برود.
عالی میشود! چون لولا در را باز نمیکند، جویس احتمالا پیش مکلینها خواهد رفت، به این امید که شاید لولا آنجا باشد. بعد بالاخره به او تلفن میکنند. درس بیان برای جویس مسئلهای است کاملا جدی. او هم خواهد گفت که برای لولا نگران است چون گوشی تلفن را برنمیدارد. آیا بهتر نیست سراغ دربان بروند و از او بخواهند تا در آن آپارتمان را باز کند؟
کلود نصف شب به رختخواب رفت و آن شب هم خوابش نبرد.
صبح سهشنبه هم در تایمز درباره لولا چیزی نوشته نشده بود. کلود امیدوار بود که همسرش در روز سهشنبه با آدمی سمج قرار ملاقات داشته باشد، آدمی آنقدر سمج که از غیبتش ناراحت شود و بخواهد که در آپارتمان را باز کنند.
البته چنین اتفاقی نیفتاد.
ظهر شد. جویس زنگ نزد. ساعت ۱۵/۱۳ تلفن به صدا در آمد. کولت بود.
کلود امیدوار شد.
-سلام آقای مریوال. زنگ زدم که بگویم امروز هم نمیتوانم بیایم. دکتر گفت که بیماریم جدی است و تا پنجشنبه نباید از خانه خارج شوم. به شما خبر دادم چون با خانم نمیتوانم تماس بگیرم. تلفنش جواب نمیدهد.
کلود جلوی خودش را گرفت تا فحشی ندهد. واقعا به هیچ کس نمیشود اعتماد کرد!
به سردی گفت: “بسیار خوب کولت. به او خبر میدهم. ”
-پنجشنبه حتما آنجا میروم آقا.
کلود تلفن جویس گلیمور را گرفت. زن جوان در خانه بود. کلود طوری وانمود کرد که انگار فراموش کرده است جویس بایست ظهر به خانه لولا برود.
بهانهای تراشید و از او دعوت کرد تا پنجشنبه شب به اتفاق به نمایش (یک روز باشکوه) بروند. به خود گفت به هر حال مجبور نخواهد شد بلیط بخرد، چون تا پنجشنبه جسد لولا حتما پیدا شده است.
-خیلی خوشحال میشوم کلود! اما شنیدم که نمایش مزخرف است. . .
-باشد، اما چه میشود کرد، در این فصل سال. . . راستی قرار بود امروز لولا را ببینی، حالش چطور است؟
-اوه! منزل نبود. . . حوالی ظهر رفتم سراغش. او را که میشناسی. اغلب قرارهایش را فراموش میکند. حتی موقعی که در دفترش یادداشت کرده باشد.
-من هم نتوانستم با او تماس بگیرم. . . از. . . از صبح یکشنبه، فکر کنم.
تلفنش جواب نمیدهد. راستش را بخواهی کمی نگرانم.
-اوه، نگران نباش. احتمالا رفته جایی نهار بخورد و قرار ما را هم فراموش کرده است. بعدازظهر به او زنگ میزنم.
-راستش جویس، خیال دارم به دربانش زنگ بزنم و بخواهم برود سر وگوش آب بدهد. اگر الان بیایم دنبالت حاضری همراهم تا آنجا بیایی؟
-کلود، سه ربع دیگر برای همان نقشم در کنبونکپورت قرار ملاقات دارم. اما اگر جای تو بودم نگران نمیشدم. اگر از خانه خارج شده است معلوم است که حالش خوب است. دیگر باید بروم لباس بپوشم. تا پنجشنبه زنگی بزن که ببینم چه ساعتی دنبالم میآیی. یا من به تو زنگ میزنم. خیلی ممنون کلود، خداحافظ!
گوشی را گذاشت. کلود به خود گفت ناچار است تنها به دیدن دربان برود. اما از این کار چندان خوشش نمیآمد. ترجیح میداد کس دیگری این کار را بکند، مثلا مکلینها. تصمیم گرفت به آنها تلفن کند و قبلا از دیدن دربان به دختر عموی لولا هم زنگ بزند. این تصمیم باعث شد کمی احساس آرامش کند.
تلفن مکلین را گرفت. کسی در خانه نبود.
به دختر عموی لولا زنگ زد، خانم آلیسهانی که در گرامرس پارک خانه داشت.
بعد از تعارفات معمولی که از جانب آلیس چندان صمیمانه نبود کلود پرسید آیا لولا آنجاست؟
آلیس پاسخ داد: “نه. ”
کلود گفت: “تلفنش جواب نمیدهد و من نمیدانم کجا دنبالش بگردم. حالش هم این روزها خوب نیست. دچار گریپ بدی شده است. برایش نگرانم. ”
-حتما برای چند روزی به خانه یکی از دوستانش رفته است. وقتی آدم مریض است دوست ندارد تنها باشد.
-میگویم نکند اتفاقی برایش افتاده باشد. شما حاضرید همراهم بیائید تا موقعیت را برای دربانش تشریح کنیم؟ شاید بتواند نگاهی به آپارتمانش بیندازد.
من کلید ندارم.
-کلود، من تازه موهایم را شستهام و تا دو ساعت نمیتوانم از خانه جنب بخورم اگر جای تو بودم این قدر نگران نمیشدم.
کلود با لحنی نومیدانه گفت: “به بیشتر دوستانش زنگ زدم. ”
-هر کاری میخواهی بکن کلود. هرچه باشد شوهرش هستی و احساس نگرانی هم میکنی. . .
-بسیار خوب. یک کاری میکنم. متشکرم خانم هانی. خداحافظ.
برود به جهنم. هر کاری میخواهی بکن، کلود! حتی به دختر عموها هم دیگر نمیشود اعتماد کرد!
به خود گفت بهتر است تا فردا هم صبر کند و بعد به سراغ دربان برود. ممکن است تا فردا اتفاقی بیفتد. لولا امکان دارد کسانی را برای شام دعوت کرده باشد. کلود دعا کرد که لولا چنین کاری کرده باشد.
رادیو را روشن کرد به این امید که در اخبار خبر کشف جنازهای را در آپارتمان در منتهن بشنود اما نشنید. اما رادیو خبر داد که آن شب و فردا هوا بارانی خواهد بود.
اگر باران شدید، باشد امکان دارد اثرهای انگشت را روی تراس پاک کند. باید زودتر با دربان تماس بگیرد.
کلود نام خانوادگی دربان را نمیدانست. فقط میدانست نامش جو است و نزدیک منزل لولا خانه دارد. به سندیکایشان تلفن زد و شماره تلفن جویی را خواست که دربان چندین خانه در گروواستریت است. فهمید نامش دونوان است و شماره تلفنش را هم گرفت.
دربان خوشبختانه در خانه بود.
-گوش کنید، من نگران یکی از مستأجران شما در شماره ۸۷ هستم، خانم لولا پارسونز. از یکشنبه تلفنش جواب نمیدهد. ممکن است سری به خانهاش بزنید، نکند اتفاقی برایش افتاده باشد؟
-خانم پارسونز؟ اگر جواب نمیدهد به خودش مربوط است. خیلیها به دیدنش میآیند. و تا دیروقت هم میمانند. اغلب کسانی را راه نمیدهند.
از صدای جو معلوم بود که دارد چیزی را میجود.
-از شما نخواستم زنگ خانهاش را بزنید، من شوهرش هستم، کلود ریوال. مرا به یاد دارید؟ قبلا همان جا زندگی میکردم. از شما میخواهم به خانهاش بروید. با کلیدی که دارید.
کلود گفت: “هوم. . . ” انگار درست متوجه نشده بود. . .
-ممکن است چند روزی به سفر رفته باشد. از این کارهای میکند.
-اما مطمئنم که. . . (کلود مکث کرد. بیفایده بود باز از گریپ لولا حرف بزند. ) قول بدهید امروز سری به او بزنید، فقط برای اینکه ببینید همه چیز مرتب است یا نه.
-باشد. سر میزنم.
کلود نمیدانست او راست میگوید یا دروغ. گفت: “پس بعد با شما تماس میگیرم. ”
در اطاق به قدم زدن پرداخت. کنار پنجره ایستاد و به آسمان نگریست. یک شعاع خورشید که از میان ابرهای ضخیم بیرون میزد به او امید بخشید. به خود گفت از جای خوشبختی باقی است که اثرات انگشت بخار نمیشود.
اما اگر باران پیش از رفتن دربان شروع به باریدن کند تکلیف چیست؟ مطمئن نبود که رالف اثر انگشتهای زیادی در جای دیگری به جز تراس به جا گذاشته باشد. کلود باز در اطلاق به قدم زدن پرداخت، تا ساعت ۱۶، بعد به جو زنگ زد.
صدای زنانهای پاسخ داد: “منزل نیست. شب دیر برمیگردد، حوالی ساعت ۲۱، شاید. در خیابان پری باید شیر آبی را تعمیر کند. ”
زن چندان مؤدبانه صحبت نمیکرد.
-میدانید که به خانه خانم پارسونر رفته است یا نه؟
-چی؟ نه دیدن کسی نرفته.
کلود آهی کشید.
-خوب، به او بگوئید آقای ریوال زنگ زده. شب دوباره تماس میگیرم.
-آقای چی؟
کلود نامش را تکرار کرد.
-من شوهر خانم. . . خانم پارسونز هستم.
بعد از گذاشتن گوشی پیشانیش را پاک کرد و گیلاسی کنیاک برای خود ریخت.
شب، حوالی ساعت ۱۵/۲۱ به جو زنگ زد. دربان هنوز برنگشته بود و از لحن خانم دونووان معلوم بود که در این ساعت شب خیال ندارد شوهرش را به دیدن کسی بفرستد. آن هم بعد از یک روز پرمشغله.
کلود، درمانده، رفت بخوابد. اما خوابش نبرد. هرچه بود باران نمیآمد. اما رادیو گفته بود که فردا بعدازظهر حتما باران خواهد آمد.
چهارشنبه از راه رسید. سنگین و ابرآلود. کلود به جو دونووان تلفن زد، صبح زود.
ساعت ۱۵/۱۲ دوباره زنگ زد. همسر جو گفت که او بالاخره برای نهار به خانه نخواهد آمد و همچنین نمیداند که او الان کجاست. کلود دیگر طاقت نداشت. رادیو را روشن کرد تا اخبار هواشناسی را بشنود. گوینده سرانجام گفت: “. . . بارانی که همگی انتظارش را میکشیم به احتمال قوی عصر امروز شروع به باریدن میکند. بادهای سرد کانادا دارد از راه میرسد و وقتی با گرمای خفهکننده نیویورک برخورد کند. . . اوف، خیال همه راحت میشود! . . . ”
کلود رادیو را خاموش کرد و شروع کرد به جویدن ناخنهایش.
کمی بعد کوشید با مکلینها تماس بگیرد. ناشناسی با صدای خوابآلود پاسخ داد.
کلود پرسید: “میتوانم با لیز حرف بزنم؟ ”
-لیز تا یکشنبه آینده برنمیگردد، به خارج رفته است. نه، اد هم خانه یکی از دوستانش است. خانه خود را برای چند روز در اختیار من گذاشتهاند. میخواهید شماره تلفن خانه دوست اد را به شما بدهم؟
کلود مکثی کرد و گفت: “نه، متشکرم. ”
دستانش میلرزیدند. تازه چهارشنبه.
باز گیلاس کنیاک ریخت و به آسمان نگریست. ابرها حرکت داشتند. خواست با جو تماس بگیرد. کسی جواب نداد.
سرانجام باران نیامد. شفق در آسمان ظاهر شد. هواشناسی با ناراحتی اعلام کرد بارانی که همه انتظارش را میکشند باز به تعویق افتاده است. کلود لبخند زد. همه چیز درست میشود. و فردا کولت، سر ساعت ۱۷، با کلیدی دارد به خانه لولا میرود.
پنجشنبه شد. هوا پیش از پیش سنگین بود. اما خورشید گاهگاه از لابهلای ابرها خودی نشان میداد. هواشناسی ساعت ۸ با قاطعیت اعلام کرد که بعد از ظهر باران میبارد.
“. . . این بار جدی است. صبح که سر کار میروید بارانی خود را فراموش نکنید.
تمام ایستگاههای شمال شرقی کشور از طوفانی شدید خبر میدهند. مردم گرمازده سرانجام نفسی میکشند. . . ”
کلود بلافاصله به جو زنگ زد. جو گفت: “ببین آقا جان. این قضیه دیگر دارد کفر مرا در میآورد. من پیش از آن گرفتارم که بروم مزاحم کسی بشوم که دلش نمیخواهد کسی مزاحمش بشود. . . چی؟ نخیر، تو حتما خانم پارسونز را به خوبی من نمیشناسی. . . نه آقا، متأسفم. ”
آسمان برق میزد. کلود تصمیم گرفت به کولت تلفن کند و از او بخواهد که زودتر به گروواستریت برود. وقتی خواست گوشی را بردارد، تلفن زنگ زد.
-سلام کلود! من پیتر پارسونز. میدانی لولا کجاست؟ اما اول بگو خودت چطوری؟
-پیتر! خدای بزرگ (پیتر برادرزاده لولا بود) از کی اینجا. . . -زیاد نمیمانم. بعدازظهر به انگلستان میروم. خیال داشتم سری به عمهام بزنم و نهار را با او بخورم. اما جواب نمیدهد. یک چمدان هم میخواستم از او بگیرم. یعنی هنوز خوابیده و تلفن را کشیده است؟
-نه فکر نمیکنم. من هم دو سه روزی است که میخواهم با او تماس بگیرم.
شاید بهتر باشد بروم زنگ آپارتمانش را بزنم. راستش را بخواهی از دربانش خواستم برود نگاهی بیندازد. اما تنبلی میکند. نامش دونووان است و در اولین ساختمان سمت چپ منزل لولا منزل دارد. به او خبر میدهم که تو میآیی.
-باشد. اما قبل از ظهر به آنجا نمیرسم. مقداری خرید دارم.
-اوه! به هر حال باید به او تلفن کنم. اگر لولا را دیدی به من خبر بده . برایش نگرانم.
-چرا؟
-چون من هم نمیتوانم با او تماس بگیرم!
-باشد کلود. به تو خبر میدهم اوضاع از چه قرار است.
کلود آهی از سر رضامندی کشید. پیتر بالاخره آن را باز میکند. پیتر جوان آدم قاطعی است، و اگر به چمدانی احتیاج داشته باشد. . . کلود باز گوشی را برداشت و تلفن جو را گرفت. حال تلفنش را از حفظ بود. جو در خانه بود. کلود به او گفت که برادرزاده خانم پارسونز حوالی ظهر به آنجا میرود تا چمدانی بردارد. آیا او لطف میکند تا در را برایش باز کند؟
-من ظهر نیستم.
-در این صورت ممکن است کلید را نزد همسرت بگذاری؟
-من این برادرزاده را نمیشناسم. چطور بدانم خودش است؟ من نمیتوانم بگذارم آن آپارتمان را غارت کنند.
کلود لحظهای فکر کرد خودش به آنجا برود، منتظر پیتر بماند و بعد بخواهد که در را باز کنند. اما دید قادر به این کار نیست. نه بعد از این همه مدت.
-دیروز از شما خواستم بروید نگاهی به آن خانه بیندازید قبول نکردید. حالا خواهش میکنم فوری بروید!
-چرا؟
-میخواهم مطمئن باشم اتفاقی نیفتاده باشد.
-اتفاقی نیفتاده. جایی آتش گرفته. اصلا نمیفهمم چرا این قدر عصبی هستید. کلود میخواست کلفتی بار دربان کند اما منصرف شد و گوشی را گذاشت.
زیر لب گفت: “این دربانهای نیویورک. . . واقعا که پول مفت میگیرند. ”
تلفن ساعت ۳۰/۱۱ زنگ زد جویس بود. میخواست بداند شب کجا باید همدیگر را ملاقات کنند. کلود اصلا نمیدانست چه بگوید. زن جوان رستورانی را در خیابان هشتم که از تئاتر زیاد دور نبود پیشنهاد کرد. کلود وقتی گوشی را میگذاشت صدای رعد را از دور شنید.
تاریکی اطاق را قرار گرفت. کلود چراغ سقف را روشن کرد و شروع به قدم زدن کرد. ساعت ۳۰/۱۲ به جو زنگ زد. جو در خانه نبود و همسرش گوشی را گذاشت.
ساعت ۱۴٫ ساعت ۱۵٫ باران هنوز شروع نشده بود. نه پیتر و نه پلیس، هیچ کدام زنگ نزدند. کلود حدس زد چه اتفاقی افتاده است. پیتر نتوانسته بود دربان را پیدا کند و به خودش زحمت نداده بود به او خبر بدهد. چه افراد بیمسئولیتی اطرافش را گرفته بودند!
باران شاید بعد از ساعت ۱۷ ببارد. مدتهاست که میگویند باران خواهد بارید. . . شاید دو ساعت دیگر هم نبارد. کلود میکوشید سر جایش بنشیند، با گیلاسی کنیاک در دست. میخواست خود را قانع کند که باران بعد از ساعت ۱۸ خواهد بارید، کولت ساعت ۱۷ با پلیس تماس خواهد گرفت، بعد از پیدا کردن جنازه، پلیس به او خواهد گفت به چیزی دست نزند و او هم قبل از آمدن پلیس تراس را تمیز نخواهد کرد.
ناگهان صدای مهیب رعد آسمان را به لرزه در آورد. کلود از جا جهید. کنیاکش روی موکت ریخت و باران شروع به باریدن کرد. در چند لحظه باراین سیلآسا روی شهر فرو ریخت. باران چنان شدید بود که بدون شک گیلاس و میز را میشست. . . کلود با ناراحتی گیلاسهای شکسته و بطری را که روی زمین تراس میغلطیدند مجسم کرد. آب باران همه جا را میشست و همه آثار انگشت احتمالی را از بین میبرد.
باران سیلآسا تا ساعت ۱۶ ادامه یافت، بعد ریز شد. کلود روی تخت دراز کشید و سرش را زیر بالش مخفی کرد.
ساعت ۱۷ شد، بعد ۳۰/۱۷٫ کلود میخواست گوشی را بردارد و به کلوت در خانه لولا زنگ بزند-این کارش طبیعی به نظر میرسید-اما تلفن خودش زنگ زد. گذاشت تلفن سه بار زنگ بزند بعد گوشی را برداشت.
با صدایی که سعی میکرد طبیعی باشد گفت: “بله؟ ”
-کلود مریوال؟
-بله.
-من بازرس گرینلی، از پلیس جنایی. میخواستم فوری به گروواستریت بیایید. به خانه همسرتان.
-اوه. البته چه اتفاقی افتاده؟ حالش خوب است؟ سعی کرده بودم. . . -حالش اصلا خوب نیست. هرچه زودتر خودتان را برسانید. کلود بهترین لباسش را پوشید و از آپارتمان خارج شد. دعا میکرد هنوز اثر انگشت به جا مانده باشد. شاید رالف توی سالن هم اثر انگشت گذاشته باشد. اما حالا مشکل بود تعیین کنند که لولا کی به قتل رسیده است.
وقتی کلود وارد شد سه یا چهار مأمور پلیس داشتند سالن را میگشتند. جسد لولا در همان جایی که یکشنبه افتاده بود قرار داشت. رویش را با ملافه تا حدودی پوشانده بودند. کولت روی صندلیای افتاده بود و گریه میکرد.
یکی از مأموران پرسید: “شما کی هستید؟ ”
-من کلود مریوال هستم، شوهر مقتوله.
متوجه شد که نامش هیچ تأثیری روی مأموران ندارد. از او پرسیدند برای آخرین بار کی او را دیده است؟ پنجشنبه شب هفته پیش. با هم زندگی نمیکنید؟ خیر جدا زندگی میکردند اما خیال داشتند به زودی زندگی مشترک خود را شروع کنند. آیا حدس میزند قاتل چه کسی میتواند باشد؟
کلود گفت: “میدانم که مردی قرار بود یکشنبه عصر به دیدن همسرم بیاید. من تمام هفته نتوانستم با او تماس بگیرم. برایش خیلی نگران بودم. ”
مأموری که لباس شخصی پوشیده بود پرسید: “آن مرد جوان کیست؟ ”
-رالف کارپنتر. هنرپیشهای تازه کار که همسرم گاهگاه برای کمک پولی به او میدهد. اما میدانم که همسرم خیال داشت یکشنبه به او بگوید که دیگر نباید به کمکهای مالیش تکیه داشته باشد. ”
کلود در حالی که به پنجره نزدیک میشد تا تراس را ببیند ادامه داد: “چون رالف را میشناسم احتمال میدهم که عصبانی شده باشد و در یک لحظه خشم لولا را به قتل رسانده باشد. ”
روی تراس قطعات غمانگیز شیشههای شکسته به چشم میخورد. . . و ظاهرا کسی به خود زحمت نمیداد که وسط آن شلوغی دنبال اثر انگشت بگردد.
صندلی غرق آب بود. پلیسی چند ته سیگار را برداشت و آنها را وارسی کرد.
گفت: “همه سیگار چسترفیلد هستند. ”
سیگار مورد علاقه لولا، کلود اندیشید رالف حتما تعدادی از سیگارهای لولا را کشیده است.
مأمور پلیس گفت: “به خاطر طوفان همه چیز زیرورو شده است. البته اگر روی تراس دعوا نکرده باشند. هرچه باشد اثرهای انگشت پاک شدهاند. ”
رئیساش از سالن گفت: “به هر حال سعی کن اثری پیدا کنی. آقای مریوال اشکالی ندارد اگر اثر انگشت شما را هم بگیریم؟ ”
-به هیچ وجه.
کلود دستش را دراز کرد. از او خواستند دستش را روی جوهر و بعد روی کاغذ بگذارد.
پلیس کاغذ را برداشت و به جانب شومینه رفت. کلود ناگهان متوجه شد که یکی از دستبندهای نقرهای لولا روی شومینه قرار دارد. مأمور پلیس به کمک ذرهبین اثر روی کاغذ را با اثر روی دستبند که به خاطر پودری سفید رنگ به خوبی مشخص بود مقایسه کرد. کلود لرزید. یادش نمیآمد به آن دستبند لعنتی دست زده باشد. اما ناگهان خود را در حال لمس کردن آن دید، موقعی که داشت نبض لولا را میگرفت. . . بازرس پرسید: “خوب؟ انگشت شست؟ ”
یکی از زیردستانش گفت: “خودش است. ”
بازرس به جانب کلود برگشت.
-خوب آقای مریوال، اثر انگشت شست شما روی دستبند لولاست. چه توضیحی دارید؟ شما که میگفتید از پنجشنبه او را ندیدهاید؟ شنبه، موقعی که خدمتکار به این خانه آمده لولا زنده بود. درست است خانم کولت؟
کولت گفت: “درست است آقا. ”
کلود خود را شکننده یافت. انگار بدون توالت به روی صحنه رفته است.
یا اینکه لباسش را از تنش درآوردهاند. تمام زحمتهایی که کشیدهبود برای اینکه کسی پیش از آنکه دیر شود وارد آپارتمان بشود بینتیجه مانده بود. اگر باران سیلآسا نمیبارید مأموران پلیس اثر انگشت رالف را روی تراس پیدا میکردند و دیگر به این دستبند لعنتی توجهی نشان نمیدادند.
-آقای مریوال، شاید وقتی به کلانتری برسیم زبان شما باز بشود.
کلود گفت: “کاملا در اختیار شما هستم. ”
دنبال پلیسها که عجلهای نداشتند به راه افتاد.
میدانست به محض رسیدن به کلانتری همه چیز را خواهد گفت. نمیتوانست برای همیشه رالف را متهم کند. دیگر باید ثروت لولا را فراموش کند. با متهم شدن به قتل زندگیش به پایان میرسد. فقط به خاطر اینکه حاضر نشد به خواستهاش عمل کند. همین کولت، یا جویس. امان از دست مردم!
هنگامی که به طرف اتومبیل میرفتند، بازرس پرسید: “چیزی میگفتید آقای مریوال؟ ”
-میگفتم که به هیچکس نمیشود اعتماد کرد. این بود چیزی که میگفتم.
و سوار اتومبیل پلیس شد.